مرا نمیخواهی دیگر...

 

 

  

مرا نمیخواهی دیگر... 

 

مرا نمیخواهی دیگر میدانم

حتی اگر مرا ببینی هم نمیشناسی مرا دیگر میدانم

اینک همان نامه ای که برایم نوشتی را میخوانم

چه عاشقانه نوشته ای همیشه با تو میمانم

یک قطره اشک بر روی نامه میریزد،

چند لحظه میگذرد و نامه خیس خیس میشود

بدجور دلم را شکستی ، مدتیست که با من سرد سرد هستی

نمیدانم دیگر چه بگویم ، فراموشت کنم یا در غم نبودنت بسوزم

شبها را تا سحر بیدار بمانم ، یا شعر غمگینی که سروده ام را  

برای چندمین بار بخوانم . 

دلت از سنگ شده بی وفا ،  

چگونه دلت آمد بازی کنی با این دل تنها

مرا نمیخواهی دیگر میدانم ، احساس میکنم  

در آغوش کسی دیگر خوابیده ای میدانم

عطر و بوی تو پیچیده فضای غمگین قلبم را ،

چیزی نگو دیگر نمیخواهم بشنوم بهانه های رفتنت را ...

مقصر قلب من بود که عاشق شد ، به عشق بودنت بدجور به تو وابسته شد

امروز که آمده نه تو را میبینم و نه عشقی از تو را ،  

تنها میشنوم صدای هق هق گریه هایم را

بی خیال دیگر نه من نه تو ، ببین یک قلب ساده از آنجا عبور میکند به دنبالش برو

بدجور دلم را شکستی بی وفا ، حرفهای تو کجا و تنهایی غمگین من کجا

از همان اول هم نباید به تو دل می بستم ، میپذیرم سادگی دلم را...  

 

  

 

 

چند روز دلم بد جوری گرفته
امروز یکی رو دیدم که داغ دلم تازه کرد، انگار خودش بود !
خنده هاش
گریه هاش
پرحرفیاش
تند حرف زدن هاش
خسته گی هاش

اما فقط تنها چیزی که آتیشم می زنه این که می دونم اون اصلاً به یاد من نیست حتی یادش نمی یاد همچین دوستی هم داشته
و من باز تنهام

نمی دونم تا کی می تونم خودم گول بزنم تنهایی بهترین چیز
و وقتی که تنهایی لازم نیست نگران کسی یا چیزی باشی و هیج مسئولیتی نداری
اما اینها همه حرف مفت
چون خدا تنها بود و چون می خواست از تنهایی در بیاد انسان را آفرید
من...
من هم که تکیه ای وجود بی همتای اونم !
پس مثل اون تا ابد نمی تونم تنهایی رو تحمل کنم
فقط می تونم بگم بی خیال
دارم رادیو گوش می دم با این حال من ! این هم عجب آهنگ های غم انگیزی می زاره
اما تا ابد نمی شه گفت بی خیال... چون اگر واقعاً بی خیال بودم پس چرا هر وقت تنها می شم اینقدر به فکرش هستم
اما هیچ کاری از دستم بر نمی یاد جزء انتظار و انتظار و انتظار....
تا وقتی که واقعاً وقتش برسه...
اما امیدوارم این وقت نزدیک باشه چون دیگه تحمل این همه تنهایی ندارم و می خوام در آغوش یک نفر آرام بگیرم
اما این نفر کی ؟ کجا ؟ ....

.... نمی دانم و این ندانستن خود بدتر از خودِ تنهایی است.

امشب تمام.

چه کنم با دل تنها چه کنم با این غم دل

چه کنم با غم دل چه کنم با این درد دل من ای دل من...

نامه ای برای یک بی وفا

چند وقت پیش بود که در لا به لای متنهام این متن رو دیدم که قبلا نوشته بودم 

اما هنوز توی دفتر  تنهاییم نذاشتم. تصمیم گرفتم این متنو بذارم توی صفحه ای دیگر  

از دفتر تنهاییم .      

به نام کلام دروغین عشق

چند وقتی بود که میخواستم برای تو درد این فلبی را که شکستی و رفتی بنویسم

اما تا میخواستم بنویسم قطره های اشکم بر روی کاغذ میریخت

و نمی توانستم آنچه را که میخواهم بر روی صفحه کاغذ

خیس بنویسم.حالا دیگر یک قطره اشک نیز در چشمانم نمانده و

همان قلب شکسته ام تنها یادگار از عشقت به جا مانده

قلبی که یک عالمه درد دارد ، دردی که مدتهاست دامنگیرش شده است.

از آن لحظه ای که رفتی در غم عشقت سوختم و با لحظه های تنهایی ساختم.

نمی توانستم از او که  همدل و همزبانم بود جدا شوم ،

اما تو رفتی و تنها یک قلب شکسته سهم من از این بازی عشق بود

یک بازی تلخ که ای کاش آغاز نمیکردم تا اینگونه در غم پایانش بنشینم

تو که میخواستی روزی رهایم کنی و چشمان بی گناهم را خیس کنی 

چرا با من آغاز کردی!

مگر این قلب بی طاقت و معصوم چه گناهی کرده بود

گناهش این بود که عاشق شد و تو را بیشتر از هر کسی ، از ته دل دوست داشت

اینک که برای تو از بی وفایی هایت مینویسم انگار آسمان چشمانم دوباره ابری شده

و در قحطی اشک دوباره میخواهد ببارد.اما من مینویسم

مینویسم که یک قلب را شکستی ، و زندگی ام را تباه کردی.

کاش می دانستی چقدر دوستت داشتم ،

 کاش می دانستی شب و روز به یادت بودم و از غم دوری ات با 

چشمان خیس به خواب عاشقی می رفتم.

نمی دانی چه آرزوها و رویاهایی را با تو در دل داشتم.می خواستم عاشقترین باشم ،

برای تو بهترین باشم ، یکرنگ بمانم و یکدل نیز از عشقت بمیرم.

آن زمان که با تو بودم کسی نام مرا صدا نمیکردم ،

همه به من میگفتند ((دیوانه)).آری من دیوانه بودم ، یک دیوانه ساده دل.

دیوانه ای که اینک تنهای تنهاست و از غم جدایی ات روانی شده است.

این را بدان نه تو را نفرین کردم ، و نه آرزوی خوشبختی برایت کردم.

این روزها خیلی احساس تنهایی میکنم ،

راستش را بخواهی هنوز دوستت دارم

دلم برای لحظه های با تو بودن تنگ شده و یاد آن لحظه ها قلب شکسته ام را میسوزاند.

و این بود سرنوشت من و تو! چه بگویم که هر چه بگویم دلم بیشتر می سوزد .

نیستی که ببینی اینجا زندگی ام بدون تو بی عطر و بوست ، بی رنگ و روست.

هر چه نوشتم درد این قلب دیوانه من بود ، نمیخواستم بنویسم از تو ، اما قلبم نمیگذاشت.

بهانه میگرفت ، گریه می کرد ، میگفت بنویس تا بداند چه دردی دارم.

انگار دوباره کاغذم از قطره های اشکم خیس شده ، 

دیگر قلمم برای روی کاغذ خیس نمی نویسد.

خواستم بنویسم که خیلی بی وفایی.