صدای سکوت فضای غمگین قلبم را پیچیده ، تنهایی آمده و وجودم را با سردی وجودش
پریشان کرده ....
من در اوج بی کسی ام ، کسی نیست اینجا جز تنهایی که همدرد من است!
برایم میخواند آوازی با صدای آرامش ، میداند که در قلبم چه میگذرد و میخواند راز
درونی ام را !
در این آرامش ظاهری و ناخواسته ام ، باطنی آشفته دارم ، از صدای آواز عشق بیزارم
که مرا اینگونه در حسرت روزهای بهاری برده است !
من در اوج تنهایی ام و تنهایی در اوج خوشحالیست ، زیرا دیگر تنها نیست و مرا دارد!
وقتی به درد دل تنهایی گوش میکنم با خود میگویم ای کاش که از آغاز تنها بودم که
اینگونه درغم پایان ننشینم !
آن غوغایی که در روزهای عاشقی قلبم داشت دیگر ندارد ، بیقرار و بی تاب نیست ،
انتظار برایش معنایی ندارد !
با اینکه در اوج تنهایی ام اما با تنهایی رفیقم ، هم او درد مرا میفهمد و هم من راز
تنهایی را از نگاه پرنده تنها میخوانم !
دیگر شب و روز درد مرا نمیفهمد ، ماه نگاهش به عاشقان است، ستاره ها به سوی
دیگر چشمک میزنند و خورشید به آن سو میتابد که کسی آنجا به انتظار نشسته است!
من در اوج تنهایی ام و میدانم که تنهایی در این روزهای بی روح دوای درد قلب شکسته
ام نیست !
گرچه پر از درد است اما باید سوخت ، گرچه تلخ است اما باید طعمش را چشید !
تنهایی زودگذر است ، اما گذر همین چند لحظه مرا می آزارد!
خواستم به فردا امید داشته باشم ، غروب که رسید مرا از فردا نیز ناامید کرد!
به انتظار طلوعی دیگر مینشینم ، یک شب دیگر در اوج تنهایی و شاید یک آغاز دیگر در
فصل عاشقی !
آن غوغایی که در روزهای عاشقی قلبم داشت
دیگر ندارد ،
بیقرار و بی تاب نیست ،
انتظار برایش معنایی ندارد !