غم

اندر دل بی وفا غم و ماتم باد

آن را که وفا نیست ز عالم کم باد

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد

جز غــــم که هزار آفرین بر غم باد

عشقی جدا از معشوق

.


بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت

 و جویای حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و ازبی وفایی

 یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی

داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است. شاگرد گفت که

سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و با

 رفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای

 همیشه با عشقش خداحافظی کند. شیوانا با تبسم گفت:" اما

عشق تو به دخترک چه ربطی به او دارد؟" شاگرد با حیرت

 گفت:" ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود

 

من نبود!!." شیوانا با لبخند گفت:" چه کسی چنین گفته است

. تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش

عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است. این ربطی به

دخترک ندارد. هر کس دیگر هم جای دختر بود، تو این آتش عشق

 را به سمت او می فرستادی. بگذار دخترک برود! این عشق را

به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این

عشق را در دلت خاموش نکنی. معشوق فرقی نمی کند چه

کسی باشد! دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این

 آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی

این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور یابد!


به همین سادگی!"

روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم

او کـــه تــــنــهـا کـــــســــــم بـــــــــود حـــــــــــال

او کـــه تــــنــهـا کـــــســــــم بـــــــــود حـــــــــــال کــــــــــــــجـــــــــــــــــــا 

آمد اما بی صدا خندید و رفت ... لحظه ای در کلبه ام تابید و رفت

آمد از خاک زمین اما چه زود ... دامن از خاک زمین برچید و رفت

دیده از چشمان من پنهان نمود ... از نگاهم رازها فهمید و رفت

گفتم اینجا روزنی از عشق نیست ... پیکرش از حرف من لرزید و رفت

گفتم از چشمت بیفشان قطره ای ... ناگهان چون چشمه ای جوشید و رفت

گفتمش من را مبر از خاطرت ... خاطراتش را به من بخشید و رفت