به دلم مانده...

به دلم مانده که یک بار از سوی تو محبت ببینم

برایم آرزو شده که یک  کلام عاشقانه، از سوی تو بشنوم

به تو دلبستم ، من عاشقی دلشکسته هستم

تا چشمانم را باز میکنم تو را یاد میکنم ، تا میخواهم چشمانم را بر روی هم بگذارم

یاد تو نمیگذارد که آرام بخوابم، اگر هم شبی با آرامش میخوابم خواب تو را میبینم

حتی دیدن تو در خواب نیز مرا عاشقتر میکند ، نمیدانم این دل دیوانه ام چگونه

این لحظه های نفسگیر عاشقی را سر میکند

به دلم مانده حالی از دلم ، احوالی از چشمانم بپرسی

به خدا اینجا یک دل است که بدجور عاشق تو است،

نگاهی به این طرف هم بینداز یک نفر است که بدجور به هوای

دیدن چشمهایت از آن دور دستها به انتظار نشسته است

اینگونه مرا نبین، دلم تنهای تنهاست ، فکر نکن مثل تو نیستم ،

بیشتر از آنچه که فکر میکنی در حسرت یک لحظه محبت هستم

به دلم مانده وقتی به چشمانت خیره میشوم ، عشق را از اعماق چشمانت ببینم

به دلم مانده وقتی صدایت را میشنوم ، عشق و علاقه را از اعماق صدایت حس کنم

لحظه ای ، تنها لحظه ای به خودم بگویم که تنها نیستم و یکی را دارم ...

یکی را دارم که به یاد من است ، مثل من در انتظار دیدن من است،

مثل من آرزوی شنیدن صدای مرا دارد ،

مثل من دلتنگ میشود ، مثل من مرا یاد میکند، مثل من وقتی دلش میگرد

دوست دارد با تو درد دل کند ، مثل من ...

راستش را بخواهی هر زمان که دلم میگیرد تو نیستی تا با تو درد دل کنم و آرام شوم

به دلم مانده یک بار هم حرفهای مرا بشنوی ، عشق مرا باور کنی  

و مرا در آغوش خودت بگیری...

به دلم مانده بر سر یکی از قول و قرارهایی که دادی بمانی ،  

در لحظه های سخت مرا تنها نگذاری...

به دلم مانده بود تا بگویم آنچه دلم مدتها در حسرت گفتنش بود...  

 

پاییز طلایی من

یک لحظه خودم را در کوچه ای پاییز زده دیدم

یک عمر عاشق پاییز شدم

فصل طلایی من ، زیباترین فصل سال در برابر چشمهای من

در این کوچه باغ پاییزی ،اگر بی احساس هم باشی ، 

این فصل رویایی تو را به اوج احساس خواهد برد

حالا من هستم و قلب پر احساسم و یک دنیا برگهای طلایی

از آسمان می بارد برگ ، بر روی زمین ریخته یک دریای برگ

دنیا میدرخشد در پادشاه فصلهای سال

آسمان طلایی است ، وای که غروب پاییز چه رویای زیباییست

خورشید میدرخشد در لا به لای برگهای طلایی و میدرخشند 

درختان مثل جواهری در قلب پاییزی دنیا

دلم میخواهد غرق شوم در دریای برگهایی که بر روی زمین ریخته،

در زیر این دریا ، به خواب میروم مثل یک رویا

خواب پاییزی من ،صدای خش خش برگها، چه عاشقانه است 

درد دل برگهای خشکیده با هم

دلم میخواهد این کوچه باغ پاییز زده که در آن قدم گذاشته ام بی پایان باشد،

آنگاه که قرار است به پایان آن برسم از دنیا وداع گفته باشم ، تا تنها پاییز را ببینم ،

دیگر نمیخواهم رهگذری را ببینم که بر روی برگها پا میگذارد و قدر پاییز را نمیداند

ببین که پاییز چه فصل زیباییست ، 

کشیدن تصویر پاییز حتی در توان یک نقاش ماهر هم نیست .  

 

 

 

عاشق تنها

هنوز بی وفایی نکرده ام که به من میگویی بی وفا!

من قلبی دارم عاشق ، پاک و بی ریا!

هنوز بی وفایی ندیده ای که به من میگویی لایق عشقت نیستم

هنوز خیانت ندیده ای که میگویی یکرنگ نیستم

چرا باور نمیکنی که عاشقت هستم ، چگونه بگویم که من تنها با تو هستم

اینها همه بهانه است ، حرفهایت خیلی بچه گانه است

چشمهایت را باز کن و مرا ببین ، این بی قرارها و انتظار قلبم عاشقم را ببین

ببین  که چه امید و آرزوهایی دارم با تو ، در مرامم نیست بی وفایی و خیانت به تو!

تویی که تنها در قلب منی ، مثل نفس در سینه منی ، چرا باور نمیکنی که تنها عشق

منی ، چرا باور نمیکنی که تنها تو ، فقط تو در قلب منی !

چرا باور نمیکنی دوست داشتن هایم را ، باور نمیکنی احساس این دل دیوانه ام را

هنوز شب نشده به فکر روشنایی فردا هستم ،

میترسم که شب را دوباره با ترس و دلهره بگذرانم ،

ترس از حرفهای تو ، ترس از بهانه های تو ، دلهره برای از دست دادن تو!

آرامش را از من گرفته ای ، از آن لحظه که فهمیدی زندگی منی ،

زندگی را نیز از من گرفته ای ، هر کس مرا میبیند میگوید چرا اینقدر آشفته ای ،

عاشق هستم ولی چهره ام مثل یک عاشق تنها و شکست خورده است ،

در انتظار تو نشسته ام ، اما هر کس مرا میبیند میگوید

این بیچاره چه غم سنگینی در دلش نشسته است!    

 

 

نامه ای برای یک بی وفا

چند وقت پیش بود که در لا به لای متنهام این متن رو دیدم که قبلا نوشته بودم 

اما هنوز توی دفتر  تنهاییم نذاشتم. تصمیم گرفتم این متنو بذارم توی صفحه ای دیگر  

از دفتر تنهاییم .      

به نام کلام دروغین عشق

چند وقتی بود که میخواستم برای تو درد این فلبی را که شکستی و رفتی بنویسم

اما تا میخواستم بنویسم قطره های اشکم بر روی کاغذ میریخت

و نمی توانستم آنچه را که میخواهم بر روی صفحه کاغذ

خیس بنویسم.حالا دیگر یک قطره اشک نیز در چشمانم نمانده و

همان قلب شکسته ام تنها یادگار از عشقت به جا مانده

قلبی که یک عالمه درد دارد ، دردی که مدتهاست دامنگیرش شده است.

از آن لحظه ای که رفتی در غم عشقت سوختم و با لحظه های تنهایی ساختم.

نمی توانستم از او که  همدل و همزبانم بود جدا شوم ،

اما تو رفتی و تنها یک قلب شکسته سهم من از این بازی عشق بود

یک بازی تلخ که ای کاش آغاز نمیکردم تا اینگونه در غم پایانش بنشینم

تو که میخواستی روزی رهایم کنی و چشمان بی گناهم را خیس کنی 

چرا با من آغاز کردی!

مگر این قلب بی طاقت و معصوم چه گناهی کرده بود

گناهش این بود که عاشق شد و تو را بیشتر از هر کسی ، از ته دل دوست داشت

اینک که برای تو از بی وفایی هایت مینویسم انگار آسمان چشمانم دوباره ابری شده

و در قحطی اشک دوباره میخواهد ببارد.اما من مینویسم

مینویسم که یک قلب را شکستی ، و زندگی ام را تباه کردی.

کاش می دانستی چقدر دوستت داشتم ،

 کاش می دانستی شب و روز به یادت بودم و از غم دوری ات با 

چشمان خیس به خواب عاشقی می رفتم.

نمی دانی چه آرزوها و رویاهایی را با تو در دل داشتم.می خواستم عاشقترین باشم ،

برای تو بهترین باشم ، یکرنگ بمانم و یکدل نیز از عشقت بمیرم.

آن زمان که با تو بودم کسی نام مرا صدا نمیکردم ،

همه به من میگفتند ((دیوانه)).آری من دیوانه بودم ، یک دیوانه ساده دل.

دیوانه ای که اینک تنهای تنهاست و از غم جدایی ات روانی شده است.

این را بدان نه تو را نفرین کردم ، و نه آرزوی خوشبختی برایت کردم.

این روزها خیلی احساس تنهایی میکنم ،

راستش را بخواهی هنوز دوستت دارم

دلم برای لحظه های با تو بودن تنگ شده و یاد آن لحظه ها قلب شکسته ام را میسوزاند.

و این بود سرنوشت من و تو! چه بگویم که هر چه بگویم دلم بیشتر می سوزد .

نیستی که ببینی اینجا زندگی ام بدون تو بی عطر و بوست ، بی رنگ و روست.

هر چه نوشتم درد این قلب دیوانه من بود ، نمیخواستم بنویسم از تو ، اما قلبم نمیگذاشت.

بهانه میگرفت ، گریه می کرد ، میگفت بنویس تا بداند چه دردی دارم.

انگار دوباره کاغذم از قطره های اشکم خیس شده ، 

دیگر قلمم برای روی کاغذ خیس نمی نویسد.

خواستم بنویسم که خیلی بی وفایی.  

من...

نمی نویسم , چون می دانم هیچ گاه نوشته هایم را نمی خوانی!
حرف نمی زنم , چون می دانم هیچ گاه حرف هایم را نمی فهمی!
نگاهت نمی کنم , چون تو اصلاً نگاهم را نمی بینی!
صدایت نمی زنم , زیرا اشک های من برای تو بی فایده است!
فقط می خندم ...... چون تو در هر صورت می گویی من
دیوانه ام... 

غم تنهایی  

داستان عاشقی من

گفتن الاف بودن بسه. دنباله ۱۰۰ تا دختر بودن بسه . دوستی یه هفته ای بسه. دوستی از رویه هوس بسه.

گفتن برو با یکی باش.دل تو به یکی بده.یکی دوست داشته باش.طمع دوست داشتن یکی رو بچش.

گفتم:باشه.

شدم عاشق.عاشق تمام عیار.

ولی نمی دونستم کسی به اون این حرفارو نزده بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!