وفای بی وفایی ات

خواب سرخ بوسهه  ا 

 

  

 

 

امروز اگر نیایی دیر میشود، سایه من از ردپای آشنای تو بر روی دلم دور میشود

وهمچنان دورتر میشود تا به آغاز فراموشی یکدیگربرسیم

و این یک آه حسرت است و این آخرین فرصت است

و اینجاست که حتی اگر در آینه بنگریم ، تصویر رخ خودمان را هم نخواهیم دید

و ما جزو آرزوهای محال میشویم و حسرت امیدهای ما را خاکستر میکند

منی که شب نشینم چگونه با خورشید باشم ؟

من حتی با ستاره ها نیز همنشین نبوده ام!

حالا تو در انتظار طلوع رویاهای خودت نشسته ای و من در انتظار اینم که

رویاهای دیروز، با دلم همراه شوند!

وقتی خیسی سرزمین چشمانم همیشگیست آمدن باران دگر آن شور را ندارد

این مرام بی مرامی ات، این وفای بی وفایی ات ، این محبت نامهربانی هایت

در حق دلم مرا مثل آتش رو به خاموشی کرده است

خیلی وقت است در دریای بی انتهای غمهایت غرق شده ام

اما تو ای شناگر ماهر مرا در حال غرق شدن هم ندیدی

چه برسد به شنیدن فریادم در زیر آب 

دل ساده ام

 

 

کلافه و بی قرارم ، خبری از گذر زمان ندارم !

دستهایم میلرزد ، اینک روز است یا شب ، این را هم نمی دانم

تنها دردی در سینه دارم و بغضی  که گلویم را می فشارد

تمام وجودم سرد است ، سیاهی لحظه هایم کار سرنوشت است

من دیوانه چقدر ساده بودم ، من عاشق چقدر بیچاره بودم

نمیخواستم عاشق شوم ، قلبم اسیر رویاهایم شد

رویاهایی که با تو داشتم ، کاش یاد تو را در خاطرم نداشتم

خواستم تو را فراموش کنم ، فراموشی را فراموش کردم

خواستم اشک نریزم ، یک عالمه بغض در گلویم را جمع کردم

کلافه و بی قرارم ، مثل این است که دیگر هیچ امیدی ندارم

سادگی من بود که بیش از هرچیزی مرا میسوزاند،

کاش به تو اعتماد نمیکردم ، کاش تو را نمیدیدم و راه خودم را میرفتم

کاش لحظه ای که گفتی عاشقمی ، معنای عشق را نمیدانستم

همه جا مثل قلبم دلگیر است ، همه جا مثل چشمانم خیس است

همه جا مثل غروبها ، مثل پاییز و مثل این روزها نفسگیر است

همیشه میگفتم بی خیال ، اما اینبار بی خیالی به من گفت بی خیال

همیشه میگفتم میگذرد میرود ، اما اینبار گذشت و چیزی از یادم نرفت! 

عشق ابدی

عشق ابدی

 نا خواسته است...دست خودم نیست.

 

شاید این تردید ها ناشی از عشق بی حد من است

 

...نمیدانم!

 

 

ولی آنچه میدانم آن است که همین

 

 سایه ی نا خواسته بر تمامی زندگیم چیره شد.

 

 و وقتی با غرور به هم آمیختشد آنچه نبایدمیشد...

 

و من سالهاست درد شیرین این عشق را

 

 به جان میخرم...

 

 

      






      

مرا نمیخواهی دیگر...

 

 

  

مرا نمیخواهی دیگر... 

 

مرا نمیخواهی دیگر میدانم

حتی اگر مرا ببینی هم نمیشناسی مرا دیگر میدانم

اینک همان نامه ای که برایم نوشتی را میخوانم

چه عاشقانه نوشته ای همیشه با تو میمانم

یک قطره اشک بر روی نامه میریزد،

چند لحظه میگذرد و نامه خیس خیس میشود

بدجور دلم را شکستی ، مدتیست که با من سرد سرد هستی

نمیدانم دیگر چه بگویم ، فراموشت کنم یا در غم نبودنت بسوزم

شبها را تا سحر بیدار بمانم ، یا شعر غمگینی که سروده ام را  

برای چندمین بار بخوانم . 

دلت از سنگ شده بی وفا ،  

چگونه دلت آمد بازی کنی با این دل تنها

مرا نمیخواهی دیگر میدانم ، احساس میکنم  

در آغوش کسی دیگر خوابیده ای میدانم

عطر و بوی تو پیچیده فضای غمگین قلبم را ،

چیزی نگو دیگر نمیخواهم بشنوم بهانه های رفتنت را ...

مقصر قلب من بود که عاشق شد ، به عشق بودنت بدجور به تو وابسته شد

امروز که آمده نه تو را میبینم و نه عشقی از تو را ،  

تنها میشنوم صدای هق هق گریه هایم را

بی خیال دیگر نه من نه تو ، ببین یک قلب ساده از آنجا عبور میکند به دنبالش برو

بدجور دلم را شکستی بی وفا ، حرفهای تو کجا و تنهایی غمگین من کجا

از همان اول هم نباید به تو دل می بستم ، میپذیرم سادگی دلم را...  

 

  

 

 

چند روز دلم بد جوری گرفته
امروز یکی رو دیدم که داغ دلم تازه کرد، انگار خودش بود !
خنده هاش
گریه هاش
پرحرفیاش
تند حرف زدن هاش
خسته گی هاش

اما فقط تنها چیزی که آتیشم می زنه این که می دونم اون اصلاً به یاد من نیست حتی یادش نمی یاد همچین دوستی هم داشته
و من باز تنهام

نمی دونم تا کی می تونم خودم گول بزنم تنهایی بهترین چیز
و وقتی که تنهایی لازم نیست نگران کسی یا چیزی باشی و هیج مسئولیتی نداری
اما اینها همه حرف مفت
چون خدا تنها بود و چون می خواست از تنهایی در بیاد انسان را آفرید
من...
من هم که تکیه ای وجود بی همتای اونم !
پس مثل اون تا ابد نمی تونم تنهایی رو تحمل کنم
فقط می تونم بگم بی خیال
دارم رادیو گوش می دم با این حال من ! این هم عجب آهنگ های غم انگیزی می زاره
اما تا ابد نمی شه گفت بی خیال... چون اگر واقعاً بی خیال بودم پس چرا هر وقت تنها می شم اینقدر به فکرش هستم
اما هیچ کاری از دستم بر نمی یاد جزء انتظار و انتظار و انتظار....
تا وقتی که واقعاً وقتش برسه...
اما امیدوارم این وقت نزدیک باشه چون دیگه تحمل این همه تنهایی ندارم و می خوام در آغوش یک نفر آرام بگیرم
اما این نفر کی ؟ کجا ؟ ....

.... نمی دانم و این ندانستن خود بدتر از خودِ تنهایی است.

امشب تمام.

چه کنم با دل تنها چه کنم با این غم دل

چه کنم با غم دل چه کنم با این درد دل من ای دل من...

تنها بهانه زنده ماندنم

تنها بهانه زنده ماندنم

   

 

یک دلیل برای عاشق شدنم ، یک بهانه برای زنده ماندنم ،

تویی آن دلیل و بهانه عاشقانه

یک هوای عاشقانه برای با تو بودن، همین هوای بارانی ،

دستت درون دستهای من ، این است همان آرزوی رویایی

این نفسی که در سینه ام است ، این قلبی که با تو به آرزوهایش رسیده است ،

این وجودی که محتاج وجود تو است ، این احساسات،همه در عشق تو جا گرفته است

ببین عشق تو چقدر مقدس است که زندگی ام با تو دوباره جان گرفته است

ببین چقدر دوستت دارم که خوشبختی را از لحظه ای که آمدی دیدم ، حس کردم  و باورش کردم!

باور کردم که حضور تو در زندگی ام یک حادثه نبود ،

روزی تو می آمدی، با اینکه من حتی فکر داشتن تو را هم نمیکردم

روزی که آمدی چه روز دلنشینی بود،  

روزی که بهم میرسیم چه روز مقدسی خواهد بود  

و روزی که از عشق هم میمیرم چه روز عاشقانه ایست

به عشق همان روز ،روز از عشق هم مردن، اینک عاشقانه همدیگر را میپرستیم

تا به دنیا بگوییم این ما هستیم که عاشق همیم!

دلیلی نمیبینم برای زنده ماندن اگر تو نباشی ، نمیخواهم حتی یک لحظه نیز در فکر نماندن باشیم!

میگذرد روزی این شبهای دلتنگی ، میگذرد روزی این فاصله و دوری،  

میگذرد روزهای بی قراری و انتظار ،

میرسد همان روزی که به خاطرش گذراندیم فصلها را بی بهار ،  

و از ترس اینکه بهم نرسیم شب تا صبح را اشک میریختیم

عزیزم بیا در آغوشم ،تو مال منی ، آرام باش که تو تا آخر دنیا ، دنیای منی ،

بارها گفته ام و خودت هم میدانی که زندگی منی ،

پس این هم بدان تو آخرین کسی خواهی بود که قبل از مردنم او راخواهم دید!     

 

از دلتنگی تو ،اشک میریزد آرام آرام این دلم ،

آن گلی که آورده بودی برایم ، روبروی من است ، در کنار پنجره اتاقم

در اوج تنهایی ام

صدای سکوت فضای غمگین قلبم را پیچیده ، تنهایی آمده و وجودم را با سردی وجودش

پریشان کرده ....

من در اوج بی کسی ام ، کسی نیست اینجا جز تنهایی که همدرد من است!

برایم میخواند آوازی با صدای آرامش ، میداند که در قلبم چه میگذرد و میخواند راز

 درونی ام را !

در این آرامش ظاهری و ناخواسته ام ، باطنی آشفته دارم ، از صدای آواز عشق بیزارم

که مرا اینگونه در حسرت روزهای بهاری برده است !

من در اوج تنهایی ام و تنهایی در اوج خوشحالیست ، زیرا دیگر تنها نیست و مرا دارد!

وقتی به درد دل تنهایی گوش میکنم با خود میگویم ای کاش که از آغاز تنها بودم که

اینگونه درغم پایان ننشینم !

آن غوغایی که در روزهای عاشقی قلبم داشت دیگر ندارد ، بیقرار و بی تاب نیست ،

انتظار برایش معنایی ندارد !

با اینکه در اوج تنهایی ام اما با تنهایی رفیقم ، هم او درد مرا میفهمد و هم من راز

تنهایی را از نگاه پرنده تنها میخوانم !

دیگر شب و روز درد مرا نمیفهمد ، ماه نگاهش به عاشقان است، ستاره ها به سوی

دیگر چشمک میزنند و خورشید به آن سو میتابد که کسی آنجا به انتظار نشسته است!

من در اوج تنهایی ام و میدانم که تنهایی در این روزهای بی روح دوای درد قلب شکسته

ام نیست !

گرچه پر از درد است اما باید سوخت ، گرچه تلخ است اما باید طعمش را چشید !

تنهایی زودگذر است ، اما گذر همین چند لحظه مرا می آزارد!

خواستم به فردا امید داشته باشم ، غروب که رسید مرا از فردا نیز ناامید کرد!

به انتظار طلوعی دیگر مینشینم ، یک شب دیگر در اوج تنهایی و شاید یک آغاز دیگر در

فصل عاشقی ! 

 

 

  

 

آن غوغایی که در روزهای عاشقی قلبم داشت

 دیگر ندارد ،

 بیقرار و بی تاب نیست ،

انتظار برایش معنایی ندارد !

به دلم مانده...

به دلم مانده که یک بار از سوی تو محبت ببینم

برایم آرزو شده که یک  کلام عاشقانه، از سوی تو بشنوم

به تو دلبستم ، من عاشقی دلشکسته هستم

تا چشمانم را باز میکنم تو را یاد میکنم ، تا میخواهم چشمانم را بر روی هم بگذارم

یاد تو نمیگذارد که آرام بخوابم، اگر هم شبی با آرامش میخوابم خواب تو را میبینم

حتی دیدن تو در خواب نیز مرا عاشقتر میکند ، نمیدانم این دل دیوانه ام چگونه

این لحظه های نفسگیر عاشقی را سر میکند

به دلم مانده حالی از دلم ، احوالی از چشمانم بپرسی

به خدا اینجا یک دل است که بدجور عاشق تو است،

نگاهی به این طرف هم بینداز یک نفر است که بدجور به هوای

دیدن چشمهایت از آن دور دستها به انتظار نشسته است

اینگونه مرا نبین، دلم تنهای تنهاست ، فکر نکن مثل تو نیستم ،

بیشتر از آنچه که فکر میکنی در حسرت یک لحظه محبت هستم

به دلم مانده وقتی به چشمانت خیره میشوم ، عشق را از اعماق چشمانت ببینم

به دلم مانده وقتی صدایت را میشنوم ، عشق و علاقه را از اعماق صدایت حس کنم

لحظه ای ، تنها لحظه ای به خودم بگویم که تنها نیستم و یکی را دارم ...

یکی را دارم که به یاد من است ، مثل من در انتظار دیدن من است،

مثل من آرزوی شنیدن صدای مرا دارد ،

مثل من دلتنگ میشود ، مثل من مرا یاد میکند، مثل من وقتی دلش میگرد

دوست دارد با تو درد دل کند ، مثل من ...

راستش را بخواهی هر زمان که دلم میگیرد تو نیستی تا با تو درد دل کنم و آرام شوم

به دلم مانده یک بار هم حرفهای مرا بشنوی ، عشق مرا باور کنی  

و مرا در آغوش خودت بگیری...

به دلم مانده بر سر یکی از قول و قرارهایی که دادی بمانی ،  

در لحظه های سخت مرا تنها نگذاری...

به دلم مانده بود تا بگویم آنچه دلم مدتها در حسرت گفتنش بود...  

 

پاییز طلایی من

یک لحظه خودم را در کوچه ای پاییز زده دیدم

یک عمر عاشق پاییز شدم

فصل طلایی من ، زیباترین فصل سال در برابر چشمهای من

در این کوچه باغ پاییزی ،اگر بی احساس هم باشی ، 

این فصل رویایی تو را به اوج احساس خواهد برد

حالا من هستم و قلب پر احساسم و یک دنیا برگهای طلایی

از آسمان می بارد برگ ، بر روی زمین ریخته یک دریای برگ

دنیا میدرخشد در پادشاه فصلهای سال

آسمان طلایی است ، وای که غروب پاییز چه رویای زیباییست

خورشید میدرخشد در لا به لای برگهای طلایی و میدرخشند 

درختان مثل جواهری در قلب پاییزی دنیا

دلم میخواهد غرق شوم در دریای برگهایی که بر روی زمین ریخته،

در زیر این دریا ، به خواب میروم مثل یک رویا

خواب پاییزی من ،صدای خش خش برگها، چه عاشقانه است 

درد دل برگهای خشکیده با هم

دلم میخواهد این کوچه باغ پاییز زده که در آن قدم گذاشته ام بی پایان باشد،

آنگاه که قرار است به پایان آن برسم از دنیا وداع گفته باشم ، تا تنها پاییز را ببینم ،

دیگر نمیخواهم رهگذری را ببینم که بر روی برگها پا میگذارد و قدر پاییز را نمیداند

ببین که پاییز چه فصل زیباییست ، 

کشیدن تصویر پاییز حتی در توان یک نقاش ماهر هم نیست .  

 

 

 

عاشق تنها

هنوز بی وفایی نکرده ام که به من میگویی بی وفا!

من قلبی دارم عاشق ، پاک و بی ریا!

هنوز بی وفایی ندیده ای که به من میگویی لایق عشقت نیستم

هنوز خیانت ندیده ای که میگویی یکرنگ نیستم

چرا باور نمیکنی که عاشقت هستم ، چگونه بگویم که من تنها با تو هستم

اینها همه بهانه است ، حرفهایت خیلی بچه گانه است

چشمهایت را باز کن و مرا ببین ، این بی قرارها و انتظار قلبم عاشقم را ببین

ببین  که چه امید و آرزوهایی دارم با تو ، در مرامم نیست بی وفایی و خیانت به تو!

تویی که تنها در قلب منی ، مثل نفس در سینه منی ، چرا باور نمیکنی که تنها عشق

منی ، چرا باور نمیکنی که تنها تو ، فقط تو در قلب منی !

چرا باور نمیکنی دوست داشتن هایم را ، باور نمیکنی احساس این دل دیوانه ام را

هنوز شب نشده به فکر روشنایی فردا هستم ،

میترسم که شب را دوباره با ترس و دلهره بگذرانم ،

ترس از حرفهای تو ، ترس از بهانه های تو ، دلهره برای از دست دادن تو!

آرامش را از من گرفته ای ، از آن لحظه که فهمیدی زندگی منی ،

زندگی را نیز از من گرفته ای ، هر کس مرا میبیند میگوید چرا اینقدر آشفته ای ،

عاشق هستم ولی چهره ام مثل یک عاشق تنها و شکست خورده است ،

در انتظار تو نشسته ام ، اما هر کس مرا میبیند میگوید

این بیچاره چه غم سنگینی در دلش نشسته است!